گرفتن پوست بعض حبوب، چون ماش و مانند آن با سودن آجرپاره ای بدان. خرد کردن ماش و جز آن با آسیا چون بلغوری. در میان دو آجر یا سنگ درشت و ناهموار مالیدن حبوب را تا از پوست برآید. (یادداشت مؤلف)
گرفتن پوست بعض حبوب، چون ماش و مانند آن با سودن آجرپاره ای بدان. خرد کردن ماش و جز آن با آسیا چون بلغوری. در میان دو آجر یا سنگ درشت و ناهموار مالیدن حبوب را تا از پوست برآید. (یادداشت مؤلف)
پاره کردن. (فرهنگ فارسی معین). دریدن: بر او کتره کرد آن زره را به تیغ ز زخمش همی جست راه گریغ. فردوسی (از آنندراج). این لغت در فهرست ولف نیامده است و ظاهراً کتره مصحف لتره باشد و کتره کردن مصحف لتره کردن. رجوع به لتره و شواهد آن شود
پاره کردن. (فرهنگ فارسی معین). دریدن: بر او کتره کرد آن زره را به تیغ ز زخمش همی جست راه گریغ. فردوسی (از آنندراج). این لغت در فهرست ولف نیامده است و ظاهراً کتره مصحف لتره باشد و کتره کردن مصحف لتره کردن. رجوع به لتره و شواهد آن شود
کناره گرفتن. عزلت گزیدن و دست کشیدن و بازگشتن و برگشتن. (ناظم الاطباء). دوری جستن. دوری نمودن. اعراض کردن: و گر با سرشبان خلق صحبت کرد خواهی تو کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کناره رم. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 269). کناره کند زو خردمند مردم نگیرد مگر جاهل اندر کنارش. ناصرخسرو. کردم کناره از طرب و بی نصیب ماند این صدهزارساله عروس از کنار من. ناصرخسرو. امروز یکی هفته است کان ماه دوهفته کرده ست کناره زپی بوس و کناری. سنایی. خرسند شدن به یک نظاره زآن به که ز من کند کناره. نظامی. در روی پدر نظاره می کرد نشناخت از او کناره می کرد. نظامی. به دور لاله دماغ مرا علاج کنید گر از میانۀ بزم طرب کناره کنم. حافظ
کناره گرفتن. عزلت گزیدن و دست کشیدن و بازگشتن و برگشتن. (ناظم الاطباء). دوری جستن. دوری نمودن. اعراض کردن: و گر با سرشبان خلق صحبت کرد خواهی تو کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کناره رم. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 269). کناره کند زو خردمند مردم نگیرد مگر جاهل اندر کنارش. ناصرخسرو. کردم کناره از طرب و بی نصیب ماند این صدهزارساله عروس از کنار من. ناصرخسرو. امروز یکی هفته است کان ماه دوهفته کرده ست کناره زپی بوس و کناری. سنایی. خرسند شدن به یک نظاره زآن به که ز من کند کناره. نظامی. در روی پدر نظاره می کرد نشناخت از او کناره می کرد. نظامی. به دور لاله دماغ مرا علاج کنید گر از میانۀ بزم طرب کناره کنم. حافظ
غنج. تغنج. (منتهی الارب). تدلل. نازیدن. (یادداشت مؤلف). به چشم و ابرو اشارت کردن. غمزه زدن. (فرهنگ فارسی معین) : لطف تو با عروس جهان یک کرشمه کرد زآن یک کرشمه این همه غنج و دلال یافت. خواجه سلمان (از آنندراج). کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن. حافظ. شاهد بخت چون کرشمه کند ماش آیینۀ رخ چو مهیم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 263)
غنج. تغنج. (منتهی الارب). تدلل. نازیدن. (یادداشت مؤلف). به چشم و ابرو اشارت کردن. غمزه زدن. (فرهنگ فارسی معین) : لطف تو با عروس جهان یک کرشمه کرد زآن یک کرشمه این همه غنج و دلال یافت. خواجه سلمان (از آنندراج). کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن. حافظ. شاهد بخت چون کرشمه کند ماش آیینۀ رخ چو مهیم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 263)
به انتها رسانیدن. (یادداشت مؤلف). - روزگار کرانه کردن، بسر بردن. زندگی بپایان رسانیدن. عمر گزاردن: گفتم (خواجه بونصر) من در این میانه به چه کارم بوسهل بسنده است و از وی بجان آمده ام به حیله روزگار کرانه میکنم. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... چون... بروند فرزندان ایشان... با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی). صواب است که آنجای رویم و روزگاری فراخ کرانه کنیم. (تاریخ بیهقی ص 582). روزگار کرانه میکند. (تاریخ بیهقی). ، دوری جستن. احتراز کردن. عزلت گرفتن. کناره کردن. اعتزال جستن. اجتناب. عزلت گزیدن. (یادداشت مؤلف). دست کشیدن. گوشه گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). دوری کردن: کرانه بکردم ز یاران بد که بنیاد من استوار است خود. ابوشکور. کرانه کن از کار دنیا که دنیا یکی ژرف دریاست بس بی کرانه. ناصرخسرو. از ظلم و جور و بیداد کرانه کردیم می خواهیم که این کار بر نهج قاعده دین و قانون اسلام بفرمان خلیفه باشد. (سلجوقنامه چ خاور ص 17). هین کز جهان علامت انصاف شد نهان ای دل کرانه کن ز میان خانه جهان. خاقانی. ، به یک سو شدن. تخلف کردن. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت لهاک و فرشیدورد که از خواست یزدان کرانه که کرد. فردوسی. یکی از آنان گردن ز راه راست بتافت کرانه کرد به مویی ز طاعت فرمان. فرخی. ، فارغ نشستن: بر این کرانه فرودآمد و کرانه نکرد ز مکر کردن نندای ریمن مکار. فرخی
به انتها رسانیدن. (یادداشت مؤلف). - روزگار کرانه کردن، بسر بردن. زندگی بپایان رسانیدن. عمر گزاردن: گفتم (خواجه بونصر) من در این میانه به چه کارم بوسهل بسنده است و از وی بجان آمده ام به حیله روزگار کرانه میکنم. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... چون... بروند فرزندان ایشان... با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی). صواب است که آنجای رویم و روزگاری فراخ کرانه کنیم. (تاریخ بیهقی ص 582). روزگار کرانه میکند. (تاریخ بیهقی). ، دوری جستن. احتراز کردن. عزلت گرفتن. کناره کردن. اعتزال جستن. اجتناب. عزلت گزیدن. (یادداشت مؤلف). دست کشیدن. گوشه گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). دوری کردن: کرانه بکردم ز یاران بد که بنیاد من استوار است خود. ابوشکور. کرانه کن از کار دنیا که دنیا یکی ژرف دریاست بس بی کرانه. ناصرخسرو. از ظلم و جور و بیداد کرانه کردیم می خواهیم که این کار بر نهج قاعده دین و قانون اسلام بفرمان خلیفه باشد. (سلجوقنامه چ خاور ص 17). هین کز جهان علامت انصاف شد نهان ای دل کرانه کن ز میان خانه جهان. خاقانی. ، به یک سو شدن. تخلف کردن. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت لهاک و فرشیدورد که از خواست یزدان کرانه که کرد. فردوسی. یکی از آنان گردن ز راه راست بتافت کرانه کرد به مویی ز طاعت فرمان. فرخی. ، فارغ نشستن: بر این کرانه فرودآمد و کرانه نکرد ز مکر کردن نندای ریمن مکار. فرخی
دوری کردن، دست کشیدن: (... از ظلم و جور و بیداد کرانه کردیم میخواهیم که این کار بر نهج قاعده دین و قانون اسلام بفرمان خلیفه باشد) (سلجوقنامه ظهیری)، گوشه گرفتن عزلت گزیدن
دوری کردن، دست کشیدن: (... از ظلم و جور و بیداد کرانه کردیم میخواهیم که این کار بر نهج قاعده دین و قانون اسلام بفرمان خلیفه باشد) (سلجوقنامه ظهیری)، گوشه گرفتن عزلت گزیدن